(•------) نقطه سر خط (------•)

تا چیزی از دست ندهی چیز دیگری بدست نخواهی آورد این یک هنجارهمیشگی است.

 

 

دریافت فایلدانلود آهنگ

کفشهایم کو؟
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
آشنا بود صدا؛ مثل هوا با تن برگ

مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همه‎ی مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه‎ها می‎گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه‎ی سبز پتو خواب مرا می‎روبد

بوی هجرت می‎آید
بالش من پر آواز پر چلچله‎ها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسه‎ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد

باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی،
عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه‎ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت

من به اندازه‎ی یک ابر دلم می‎گیرد
وقتی از پنجره می‎بینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه می‎خواند

چیزهایی هم هست؛
لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره‎ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت *

و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟

باید امشب بروم!
باید امشب چمدانی را
که به اندازه‎ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی‎واژه که همواره مرا می‎خواند

یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفشهایم کو؟

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

 

شیشه عطر بهار لب دیوار شکست ، همه جا پر شد از بوی خدا

همه جا آیت اوست . . .

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

 

هدیه نا قابلم تقدیم تو

  

 

پاره هایی از دلم تقدیم تو

 

 

از تمام مزرع دلتنگیم

 

 

شعرهایم ، حاصلم تقدیم تو

 

 

پیش پایت هستی ام را یافتم

 

 

هستی ام ، ای خواهرم ، تقدیم تو

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

 

و باز مترسک به انتظار نشسته است!


و شیرینی یک توهم


یک امید باطل


که کلاغ ها برای دیدار او خواهند آمد!

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

 

 

آرامم برای دقایقی نامعلوم!

بی فاصله...

بی حرف...

نت سکوت را اجرا میکنم...

می دانم این تنها چیزیست که تو میشنوی

گوش کن...

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

سپیده که سر بزند

    در این بیشه زار خزان زده

       شاید گلی بروید

           مانند گلی که در بهار روییده
 
                پس به نام زندگی

                        هرگز مگو هرگز

 

 

 

 

 

 

 

 

                                     

سپیده دم نزدیک است ...

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

جملات زیبا گیله مرد

وقتی خیس از باران به خانه رسیدم...

برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟

خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟

پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد ...

اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت: باران احمق! ...

این است معنی مادر ...

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |


 

جملات زیبا گیله مرد

 بعضی آهنگها و ترانه ها  برای گوش دادن ساخته نشده اند ...

 اونها بوجود اومده اند برای کمک کردن به آدمها برای " یک دل سیر گریه کردن "  از ته دل ...

صدای باران زیباترین ترانه خداست که طنینش زندگی را برای ما تکرار می کند؛ نکند فقط به گل آلودگی کفشهایمان بیندیشیم!؟

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

 

داستان کوتاه و غمگین درد و دل کودک با خدا

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: “می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟” …..

 

خداوند پاسخ داد: “از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.” اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.”

خداوند لبخند زد: “فرشته تو برایت آواز می‌خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.”

کودک ادامه داد: “من چطور می توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟”

خداوند او را نوازش کرد و گفت: “فرشتة تو، زیباترین و شیرین‌‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.”

کودک با ناراحتی گفت: “وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟”

 اما خدا برای این سؤال هم پاسخی داشت: “فرشته‌ات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می‌دهد که چگونه دعاکنی.”

کودک سرش رابرگرداند وپرسید: “شنیده‌ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می‌کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟”

- “فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.”

کودک با نگرانی ادامه داد: “اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما راببینم، ناراحت خواهم بود.”

خدواند لبخند زد و گفت: “فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.”

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.

او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید: “خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگویید.”

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی می‌توانی او را مادر صدا کنی.”

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

 

سال ها شد که رخ زرد مرا دوست ندید / بس که خون جگر از دیده روان است مرا . . .

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

 

شیشه ای می شکند ... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادری می گوید...شاید

این رفع بلاست یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد، شیشه

ی پنجره را زود شکست.

 

کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرورشکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از

آن را بر می داشت... مرحمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ

نگفت، قصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم

کمتر است؟؟؟

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

درونم از غصه و ماتم

 

مثال روح بی خوا ب است

دلم غمگین

تنم سنگین

سرابی در چشم رنگین

خودم شرمگین

از این ننگی که در خواب است

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

 

 

زمستان هم به خزان حسادت ورزید،ابرش را،بادش را،برفش را با خشمش درآمیخت و به سو‌یِ خزانِ آرزوها فرو فرستاد.زمستان از آتشِ دل‌ِ برگهای پاییزی خبر نداشت،رنگ پریدگی برگها را به علتِ ضعفشان می‌پنداشت اما نمی دانست هر برگ ذره‌ای از شعله‌ی عشق است،عشقِ الهی به بندگان،به عالمیان،به وجودِ هر موجود.

پاییز را فصلِ سرد می خوانند چون از عشق چیزی نمی‌دانند،نمی‌دانند با افتادن هر برگِ پاییزی،با مرگِ هر برگ،زمین نفس می کشد،برای زاد‌‌ و ولد آماده می شود و چهره می‌‌آراید.همان گونه که  مرگ را تلخ و سیاه می‌دانند خزان را غمناک می پندارند بی‌ توجه به آنکه مرگ دروازهٔ لقاحِ الهی است و پاییز دروازهٔ عشقِ زمین.سرمایِ پاییز،گرمایِ دل‌ است،رنگِ پاییز رنگِ عشق است و غمِ پاییز شورِ وصال است.حسنِ پاییز حسنِ غم،حسنِ من است.پاییز زیباست چون عشق زیباست،عشق زیباست چون منشأ عشق خداست.

پاییزی ام،عاشقم،عاشق او...

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |


 

برگ اگر رنگ خزان گیرد


نه از  روی ضعیفی است


که از گردش چرخ زمان


عالم نیز رنگ خزان می گیرد روزی!


اما ای کاش!


اگر برگ خزانی می گردد،


دل هیچ گاه رنگ خزان را  نبیند،کاش!

 
 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

 

 
 

تنها فصلي که در آن خيلي شعر و شاعري مي‌چسبد همان ‌طور که همه مي‌دانيم فصل پاييز است. از قديم هم که مي‌دانيد همه گفته‌اند پاييز فصل شعرا است. هر چند که توي شهر ما هنوز درست و حسابي فصل پاييز نرسيده است و دريغ از يک نم باران پاييزي! اما ‌گفتيم سري به شاعران و نويسندگان بزنيم و با نوشته‌هاي آن‌ها کمي برويم توي حال و هواي پاييزي و دلي تازه کنيم.

خيزيد و خزآريد که هنگام خزان است

در تاريخ ادبيات ايران شاعري که خيلي اهل توصيف طبيعت و دار و درخت و اين‌ها بوده و خيلي خوب هم از پس اين‌کار بر‌آمده جناب منوچهري دامغاني است. اشعار منوچهري که به توصيف طبيعت و حالات گوناگونش پرداخته‌، هنوز در ادبيات ايران يگانه و مثال زدني است. هر چند گاه توصيف‌هايش براي ما بچه‌هاي اين دوره زمانه زيادي سخت و پيچيده مي‌شود. بيشتر اهالي ادب و ادبيات اشعار او را مانند يک تابلوي نقاشي مي‌دانند که زيبايي‌‌ها و شگفتي‌هاي طبيعت را به زيبايي توصيف کرده‌است. شعر خزان منوچهري يکي از نمونه‌هاي شعر کلاسيک است که حسابي در اين زمينه معروف است.

پاييز شد، دلم براي تو تنگ است

نمي‌دانم کتاب «سبز پري» اثر پرويز دوايي در ادبيات داستاني ايران چه جايگاهي دارد، اما مطمئن هستم هر عاشقي که اهل ادبيات باشد اين کتاب را دوست خواهد داشت. از آن‌جا که داستان‌هاي کتاب همه حال و هوايي عاشقانه دارد، مي‌شود به راحتي حدس زد که بعضي‌هايشان توي حال و هواي پاييز باشند. اما اين نويسنده به جز اين کتاب دو داستان مستقل هم با عنوان «پاييز» و «مرگ در پاييز» دارد که هر دو روايتي عاشقانه را از عشقي از دست رفته در بستر پاييز بازگو مي‌کنند. با هم تکه‌اي از داستان مرگ در پاييز را مي‌خوانيم: «‌پاييزشد، ياد تو را آورد. پاييز اشک تو را به چشم‌هايم آورد. آه تو را در سينه‌ام پر کرد. رخت تو را پوشيدم و به گذرگاه تو آمدم. به آينه‌هاي توي ويترين‌هاي سر راه تو نگاه کردم. کفش‌هايي براي تو انتخاب کردم. براي زمستان تو که در راه است. براي تو ميوه‌هاي پاييزي خريدم، پشت پنجره گذاشتم.»

داستان يک درخت در نور پاييز

داستان با تصوير يک درخت در پاييز شروع مي‌شود و شما با آن تصوير وارد واگويه‌هاي ذهن نويسنده مي‌شويد. نويسنده از تصوير يک درخت مي‌گويد که براي بار دوم دارد در پاييز ملاقاتش مي‌کند و از يک خانه که در آن به جز درخت، دو مهمان ديگر و يک تابلو وجود دارد. حالا شما داريد داستان تابلو، نقاشش و يکي از زن‌ها را مي‌شنويد. داستان نقاشي که آخرين تابلويش تصوير درخت بادامي پرشکوفه است در زمينه سبز و داستان زني که دارد يک عشق و ارتباط را از دست مي‌دهد. نويسنده از تلاش هر دو برايتان مي‌گويد از آرزوي نقاش که سال‌ها قبل خواسته تا سال 2000، بر بوم تاب بياورند و ترک نخورند و زن که مي‌خواهد در اين پاييز هر طور شده تنهايي را به تعويق بيندازد. داستان کوتاه «کريستين بوبن» در انتها با جمله‌اي که از نقاش وام گرفته شده و به عقيده او فرياد تمامي عاشقان است تمام مي‌شود: اميدوارم قلبم بدون آن‌که ترک بخورد تاب بياورد...

خراب از باد پاييز خمار انگيز تهرانم

در شاعران معاصر به جز آن‌هايي که شعر نو و نيمايي گفته‌اند. غزل‌هايي در توصيف پاييز هم ديده مي‌شود. از اين ميان شهريار غزلي درباره پاييز دارد که با توصيف حال و هواي پاييز تهران، روزگار خود و حال دروني‌اش را که از پاييز هم خراب‌تر است توصيف مي‌کند. اگر نگاهي به اين غزل بيندازيد، با بيت‌هاي زيبايي از شما پذيرايي خواهد کرد.

اي باغبان اي باغبان آمد خزان

مولانا هم از ديدگاه خودش پاييز را توصيف کرده‌است. البته از آن‌جا که مولانا به همه چيز خيلي عرفاني نگاه مي‌کند در اين شعرش آمدن خزان را به گلستان مانند مرگ آدمي مي‌داند و بعد از آه و افسوس براي رسيدن پاييز و خرابي باغ نويد زندگي دوباره را به خواننده مي‌دهد و با خبر دادن از آواي صور اسرافيل مي‌گويد قيامت و برخاستني نو در راه است.

پادشاه فصل ها پاييز

شعر پاييز اخوان يکي از مشهورترين شعرهاي پاييزي ادبيات ايران است. اگر اهل شعر و شاعري باشيد حتما چند بيتي از اين شعر را در حافظه داريد. با اين‌که بيشتر خوانندگان اخوان را شاعر زمستان مي‌دانند اما به عقيده منتقدان شعر پاييزي اخوان از نظر عنصر خيال پردازي و تصويرسازي در شعر از ساير شعرهاي او برجسته‌تر است. پاييز اخوان داستان باغي است که با آن‌که گرفتار خزان است و پادشاه فصل‌ها پاييز برآن حکومت مي‌کند اما سربلند و زيبا است و در خاکش بذر ميوه‌هاي بسياري خفته‌است. جالب اين است که اخوان اين شعر پاييزي را در بهار گفته‌است.

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

 

چه كسی گفت پاییزغم است؟
فصل رنگ آتشین فصل نوای دل تنگ
فصل رقصان ریاحین درهای و هوی باد سرد
فصل قرمز فصل زرد و فصل نارنجی كه هست
در میان جمع یاران آنكه بالاتر نشست
برگ گل شاخ درخت با نوای باد در شادی و رقص
می نوازد بس چه زیبا برگ زیر پای تنها
می دهد پیغام گوهر غرش ابر پر شور و رها
چه كسی گفت پاییز غم است؟
این همه شور و هیاهو ماتم است؟
رنگ خوشبختی نه اینجا هست پیدا؟
بوی شادی و پویش نه اینجا هست هویدا؟
سوی این آوای تازه پس هم اكنون تو بیا
بنگر این دنیای تازه با نگاه و دید زیبا
نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

 

 

 

آدمک آخر دنیاست بخند

 

 

 

آدمک مرگ همین جاست بخند

 

 

 

دست خطی که تو را عاشق کرد

 

 

 

شوخی کاغذی ماست بخند

 

 

 

آدمک خر نشوی گریه کنی

 

 

 

همه دنیا دغل و شوخی و دعواست است

 

 

 

بخند

 

 

 

آن خدایی که بزرگش خواندی

 

 

 

بخدا مثل تو تنهاست بخند.


نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

 

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود:

من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه

بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان

دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور

از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن

چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و

لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من

نمیتوانم آنرا ببینم.

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

 

خیابان خلوت بود.پیاده رو هم. دسته گلی پژمرده روی زمین افتاده بود.زمین سرد بود.آسمان ابری.دستش را روی قلبش گذاشت . دندان هایش را به هم فشرد و با چشمانی پر از التماس به آسمان نگاه کرد.پیراهن نازکش را جمع کرد تا گرم تر شود.درد ، امانش را بریده بود.این بار، هر دو دستش را روی قلبش فشرد تا شاید آرام شود.به درخت تکیه داد و چشم های پر از اشکش را به برگ پاییزی نارنجی رنگی که روی شاخه به شدت با باد مبارزه می کرد ، دوخت. با خودش می گفت : کاش مادرم بود.. مرد قد بلندی در حالی که یقه بارانی اش را بالا زده بود و می دوید،به سرعت از آنجا گذشت بدون این که متوجه دسته گل له شده زیر پایش باشد.به گل هایش نگاه کرد.قطره های اشک ، آرام از گوشه چشمانش جاری شدند. سعی کرد از جایش بلند شود ... نیم خیز شد...اما دردی سنگین در تمام وجودش پیچید و همان جا پای درختی کوچک روی زمین افتاد... اگر مادرش بود،حتما تا الآن کاری برایش می کرد...دوست داشت مثل بچه های لوسی که سوار ماشین های مدل بالا دیده بود،گریه کند و فریاد بزند : من مامانمو می خوام... صدای هق هق هایش تمام خیابان را پر کرد.جلوی اشک هایش را نگرفت.آن جا که کسی نبود که به خاطر گریه کردن مسخره یا دعوایش کند. پس گریه کرد.... باد با آخرین سرعت به برگ کوچک حمله ور شد . برگ اما همچنان به زحمت به درخت چسبیده بود... * ضربه دستی را برشانه های کوچکش احساس کرد . سرش را بلند و به چشمان زنی که با نگرانی به او نگاه می کرد ، خیره شد.... زن لبخندی زدئ و رو به رویش نشست . لبخندش مثل مادر بود.هرچند که درست لبخند مادرش را به یاد نمی آورد... - چی شده دخترم ؟ دخترم ! فقط مادر ها دختر هایشان را این طور صدا می کنند. - نمی خوای بگی؟ یعنی می شد ؟ می شد سرش را روی پاهای آن زن بگذارد و تا شب برایش حرف بزند؟زن با محبت به او نگاه می کرد. - کجایت درد می کند؟ دیگر مطمئن شد که او روح مادرش است و گرنه از کجا اینقدر زود می فهمید که او درد دارد؟ می خواست به طرف زن پرواز کند.زن انگار که فهمیده باشد،نزدیکتر آمد و او را در آغوش گرفت...چقدر گرم بود... باد کم تر شده بود.خیال برگ پاییزی هم انگار از افتادن راحت تر شده بود... صدای مردی را از پشت سرش شنید : - باز اومدی سراغ این گداها؟ و بعد مردی عصبانی را دید که آمد و کنار او و روبه روی زن ایستاد و منتظر جواب ماند. با چشم هایی پر از نگرانی به مرد خیره شد.زن گفت : ببین..ببین چقدر معصومه... مرد پوزخندی زد و به مسخره گفت : آره ! خیلی. باد دوباره شروع به وزیدن کرد و برگ کوچک بازهم خودش را برای مبارزه آماده کرد... زن گفت : این داره درد می کشه... - فیلمشه...وقتی با همین کارهایش کلی پول ازت به جیب زد ، می فهمی.. . پاشو بریم خونه... در دلش به زن التماس می کرد : تورو خدا نرو..پیشم بمون...بمون... صدای مرد بلند تر از قبل گفت : پاشو دیگه... زن مردد مانده بود.باد شدیدتر شده بود.سرش را پایین انداخت و آرام آرام از آنجا دور شد... دردش دوباره شروع شد.قطره های اشک از چشمانش سرازیر شدند و دوباره خیابان پر شد از هق هق ها و درد های بی امان او... باد تند تر از همیشع می وزید و این بار برگ کوچک پاییزی از شاخه اش جدا و به روی زمین افتاد....
نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

 

آسمان را گفتم
می توانی آيا
بهر يک لحظهء خيلی کوتاه
روح مادر گردی
صاحب رفعت ديگر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
کهکشان کم دارم
نوريان کم دارم
مه وخورشيد به پهنای زمان کم دارم
***
خاک را پرسيدم
می توانی آيا
دل مادر گردی
آسمانی شوی وخرمن اخترگردی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
بوستان کم دارم
در دلم گنج نهان کم دارم
***
اين جهان را گفتم
هستی کون ومکان را گفتم
می توانی آيا
لفظ مادر گردی
همهء رفعت را
همهء عزت را
همهء شوکت را
بهر يک ثانيه بستر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
آسمان کم دارم
اختران کم دارم
رفعت وشوکت وشان کم دارم
عزت ونام ونشان کم دارم
***
آنجهان راگفتم
می توانی آيا
لحظه يی دامن مادر باشی
مهد رحمت شوی وسخت معطر باشی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
باغ رنگين جنان کم دارم
آنچه در سينهء مادر بود آن کم دارم
***
روی کردم با بحر
گفتم اورا آيا
می شود اينکه به يک لحظهء خيلی کوتاه
پای تا سر همه مادر گردی
عشق را موج شوی
مهر را مهر درخشان شده در اوج شوی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
بيکران بودن را
بيکران کم دارم
ناقص ومحدودم
بهر اين کار بزرگ
قطره يی بيش نيم
طاقت وتاب وتوان کم دارم
***
صبحدم را گفتم
می توانی آيا
لب مادر گردی
عسل وقند بريزد از تو
لحظهء حرف زدن
جان شوی عشق شوی مهر شوی زرگردی
گفت نی نی هرگز
گل لبخند که رويد زلبان مادر
به بهار دگری نتوان يافت
دربهشت دگری نتوان جست
من ازان آب حيات
من ازان لذت جان
که بود خندهء اوچشمهء آن
من ازان محرومم
خندهء من خاليست
زان سپيده که دمد از افق خندهء او
خندهء او روح است
خندهء او جان است
جان روزم من اگر,لذت جان کم دارم
روح نورم من اگر, روح وروان کم دارم
***
کردم از علم سوال
می توانی آيا
معنی مادر را
بهر من شرح دهی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
منطق وفلسفه وعقل وزبان کم دارم
قدرت شرح وبيان کم دارم
***
درپی عشق شدم
تا درآئينهء او چهرهء مادر بينم
ديدم او مادر بود
ديدم او در دل عطر
ديدم او در تن گل
ديدم اودر دم جانپرور مشکين نسيم
ديدم او درپرش نبض سحر
ديدم او درتپش قلب چمن
ديدم او لحظهء روئيدن باغ
از دل سبزترين فصل بهار
لحظهء پر زدن پروانه
در چمنزار دل انگيزترين زيبايی
بلکه او درهمهء زيبايی
بلکه او درهمهء عالم خوبی, همهء رعنايی
همه جا پيدا بود

همه جا پيدا بود

Ali

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

 

دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته
گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است
پرستوهایی وحشی بال در بال
امید مبهمی را کرده دنبال
نه در خورشید نور زندگانی
نه در مهتاب شور شادمانی
فلق ها خنده بر لب فسرده
سقف ها عقده در هم فشرده
کلاغان می خروشند از سر کاج
که شد گلزار ها تاراج تاراج
درختان در پناه هم خزیده
ز روی بامها گردن کشیده
خورد گل سیلی از باد غضبناک
به هر سیلی گلی افتاده بر خاک
چمن را لرزه ها در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی ها کبود است
گلستان خرمی از یاد برده
به هر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم نوای آبشار است
چو بینم کودکان بینوا را
که می بندند راه اغنیا را
مگر یابند با صد ناله نانی
در این سرمای جان فرسا مکانی
سری بالا کنم از سینه کوه
دلم کوه غم و دریای اندوه
آهم می شکافد آسمان را
مگر جوید نشان بی نشان را
به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زینهمه بی برگ و باری
حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید
چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که بگویم
فرود آید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاهست کوتاه
نهیب تند بادی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم های باران
چه می خواهی ز ما بی برگ و باران
برهنه بی پناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهسته تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل
پریشان شد پریشان تر چه حاصل
تو که جان می دهی بر دانه در خاک
غبار از چهره گل ها می کنی پاک
غم دل های ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

کسی دیگر نمی کوبد در این خانه ی متروک ویران را

کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم

و من چون شمع میسوزم و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند

و من گریان و نالانم و من تنهای تنهایم

درون کلبه ی خاموش خویش اما

کسی حال من غمگین نمی پرسد

ومن دریای پر اشکم که طوفانی به دل دارم

درون سینه ی پر جوش خویش اما

کسی حال من تنها نمی پرسد

و من چون تک درخت زرد پاییزم

که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او

و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

 

خانمانـسوز بود آتـش آهـی گاهـی

ناله‌ای میشکند پشت سپاهی گاهی 


گر مقـدّر بشود سـلک سـلاطین پویـد 
سالک بی خـبر خفـته براهــی گاهی 

قصه یوسف و آن قوم چه خوش پنـدی بود 
به عزیزی رسد افتـاده به چاهی گاهی 

هستی‌ام سوختی از یک نظر ای اختر عشق 
آتـش افروز شود برق نگـاهی گاهی 

روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع 
رو سپیدی بود از بخت سیاهی گاهی 

عجبی نیـست اگر مونس یار است رقـیب 
بنشیند بر ِ گل، هرزه گیـاهی گاهی 

چشـم گریـان مرا دیدی و لبخـند زدی 
دل برقصد به بر از شوق گنـاهی گاهی 

اشک در چشـم، فریبـنده‌ترت میـبینـم 
در دل موج ببـین صورت ماهی گاهی 

زرد رویـی نبـود عیـب، مرانم از کوی 
جلـوه بر قریه دهد، خرمن کاهی گاهی 

دارم امیّـد که با گریه دلـت نرم کنـم 
بهرطوفانزده، سنگی است پناهی گاهی 

Ali

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

 

 

خسته‌ام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری

 


لحظه‌های کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری

 

آفتاب زرد و غمگین، پله‌های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری


با نگاهی سرشکسته، چشمهایی پینه‌بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم‌انتظاری


صندلیهای خمیده، میزهای صف‌کشیده
خنده‌های لب پریده، گریه‌های اختیاری


عصر جدولهای خالی، پارکهای این حوالی
پرسه‌های بی‌خیالی، صندلیهای خماری


سرنوشت روزها را روی هم سنجاق کردم
شنبه‌های بی‌پناهی، جمعه‌های بی‌قراری


عاقبت پرونده‌ام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری


روی میز خالی من، صفحه‌ی باز حوادث:
در ستون تسلیت‌ها نامی از ما یادگاری

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

چقدر خسته ام از روزگار از هر روزم خسته ام از شکوه ها

 

از خاکیان بی وفا خسته از خویش خسته از این همه تنهایی

 

خسته ام از لبخند اجباری خسته ام از این روزگار پست

 

خدایا بدان روحم از همه دردها خسته است.

 

Ali

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

 

سهراب سپهری

به سراغ من اگر می آیید،
پشت هیچستانم.

پشت هیچستان جایی است.

پشت هیچستان رگ های هوا ،
پر قاصد ها ییست که خبر می آرند،
از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک .

روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است
که صبح،به سر تپهی معراج شقایق رفتم

پشت هیچستان ، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می آید.

آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت  جاریست.

به سراغ من اگر می آیید،
نرم و آهسته بیایید

مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

مرا سنگدل خطاب کرد،با بی‌ رحمی عشق را از وجودم حذف کرد،در مدت کوتاهی‌ از من در خوابِ شیدایی‌اش دیوی ساخت که هرگز احساس را درک نکرده بود.مرا باز هم با تفکراتِ پوچ رو به رو کرد،باز هم تنهایی‌ام را به رخ کشید بی‌ آن که لحظه‌ای بی‌ اندیشد.هوس را با نامِ مقدسِ عشق معنی‌ کرد،اشگ را خواسته‌اش میدانست چون خواسته‌اش اجابت نشد همه را با چشم خشم دید،به یاد دارم روزی را که اولین برگِ درختِ آرزو افتاد،روزی که باد‌های بی‌ رحمانهٔ ی غرور و هوس وزید و برگ‌ها را تک تک پریشان کرد،امروز نیز بر درختِ آرزوها خشمت را فرود آوردی،آری! خزانِ آرزوهایم را این گونه ساختند.عشقم،مهرم،احساسم،قلمِ من است،قلمم را شکستی پس دلم شکست.

پروردگارا کسی‌ را جز تو ندارم پس:

روا مدار که سر به دنبال هوس بگذارم و در ظلماتِ جهل و ضلال،از چراغ‌ هدایتت به دور افتادم و بیغوله را از شاهراه باز نشناسم. 

 

 

Ali

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکربرازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و دامادچشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام  پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه,دوستت دارد

 

Amin

 

 

 

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |

آن نور چه بود؟آیا نجات دهنده ی من بود؟

در همین فکر ها بودم که صدایی دلنشین به من گفت

"آن نور همان آرزوهاییست که داری....همان امیدی که برای تلاش کردن و رهایی از این دریا نیاز دازی"

به سویش رفتم....در آن نور خزان را دیدم.....آری خزان آرزوهایم را یافتم

چه زیباست.....همه جا پر شده از برگ های پاییزی که رنگشان پریده بود.....در آن جا هیچ کس جلوه گری نمیکرد

هرچه داشتند نشان میدادند......بدی و ظلم در آن جا مرده بود.....به آسمان نگاه کردم......بی اختیار گفتم:

"خدایا....دوباره به من زندگی بخشیدی....با این که لحظه ای به چیزهایی که از من خواستی عمل نکردم"

اشک از چشمانم مانند چشمه ای پر آب سرازیر میشد و از خوشحالی به هر گوشه ی آن خزان می دویدم

دیگر از آن دریا خبری نبود.طوری که انگار هیچ وقت وجود نداشته.دلم میخواست که بیشتر از آن خزان آرزوهایم بگویم

اما هر چه بگویم پایان نخواهد پذیرفت.

این بود داستان من که گوشه ای از زندگیم را به تصویر کشاند.

                                                        به پایان گشت قصه ی غمگین من

                                                         گر چه کم بود و نگشتی  پر  ز  پند

Amin

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |


Power By: LoxBlog.Com